سردار شهیدغلامرضا سمائی، از یادگاران و پیشکسوتان دفاع مقدس است که پنجم آبان ۱۳۹۵ در سوریه به درجه رفیع شهادت رسید. وی که متولد سال ۱۳۳۸ در فیضآباد مهولات است، با آغاز حرکت امامخمینی (ره) برای سرنگونی رژیم طاغوت با حضور در راهپیماییها و پخش اعلامیه، نقش فعالی در این زمینه دارد و با آغاز جنگ تحمیلی به عضویت سپاه درمیآید.
شهیدسمائی، مسئولیتهایی ازجمله مسئول بسیج شهرستان تربتحیدریه، مسئول اطلاعات سپاه شادگان اهواز، مسئول اطلاعات و فرمانده آتشبار گردان توپخانه، مسئول اطلاعات گروه توپخانه و موشکی ۶۱ محرم، مسئول عملیات گروه توپخانه ۶۱ محرم، مسئول گروه توپخانه لشکر ۵ نصر، معاون هماهنگکننده قرارگاه ثامنالائمه (ع)، مسئول عملیات قرارگاه ثامنالائمه (ع) سپاه در شرق کشور را در کارنامه خود دارد.
وی پس از جنگ بهصورت افتخاری بهعنوان مسئول آموزش واحد درسی آشنایی با دفاع مقدس با اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس خراسان رضوی همکاری کرد. او در سوریه به ندای حق لبیک گفت و به درجه رفیع شهادت رسید. برای آشنایی بیشتر با این شهید، با همسرش فاطمه عابدزاده ساکن محله خرمشهر گفتگو کردیم.
خرداد ۵۷ به عقد شهیدسمائی درآمدم. ما ساکن فیضآباد مهولات بودیم، اما همسرم در تهران سکونت داشت. سهسال بیشتر نداشت که مادرش فوت کرد. برای همین تا کلاس چهارم در فیضآباد مهولات زندگی کرد و بعد از آن به تهران نزد برادر بزرگترش رفت.
روزها در شرکتی کار میکرد و شبانه درس میخواند، اما در همان سن و سال، حضورش در فعالیتهای انقلابی پررنگ بود؛ از توزیع اعلامیه گرفته تا دیوارنویسی و همراهی با انقلابیها، هر کاری که از دستش برمیآمد، انجام میداد.
همان سالهای اول ازدواجمان، شهید از ماجراهای فعالیتهای انقلابیاش برایم تعریف میکرد. میگفت «یک شب ۱۷ نفر برای توزیع اعلامیه رفته بودیم که فقط سهنفر برگشتیم و بقیه را گرفتند. شب دیرتر از همیشه به خانه رفتم.
به ما قول داد ۴۰ روز بیشتر در سوریه نماند و هر شب تماس بگیرد، اما با این ۴۰ روز چلهنشینیاش هم آغاز شده بود
برادرانم با من دعوا کردند که کجا بودی و چرا اینقدر دیر آمدی. من که ترسیده بودم، گفتم سینما بودم. آنها راضی بودند من به سینما بروم، اما در فعالیتهای انقلابی شرکت نکنم. اغلب به پدرم زنگ میزدند و میگفتند بیا رضا را با خودت ببر؛ او سرِ ما و خودش را به باد میدهد.» درنهایت هم ششماه مجبور شد برای فرار از دست ساواک در فیضآباد بماند.
جنگ که شروع شد، غلامرضا بدون اینکه چیزی به من بگوید، ساکش را برداشت و به جنگ رفت. برای اینکه ناراحت نشوم، چند نامه نوشت و به برادرش داد و از او خواست که هفتهای یکی از آنها را برایم پست کنند. من هم با خیال آسوده از نامههایی که هر هفته از غلامرضا برایم میرسید، خوشحال بودم که باخبر از حالش هستم.
عید نوروز همه به فیضآباد آمدند، اما غلامرضا همراهشان نبود. تعجب کردم و جویای حالش شدم و پرسیدم: پس غلامرضا کجاست، او کی میآید؟ یکی از برادرانش گفت: غلامرضا به جبهه رفته و مدتی است از او بیخبریم. تعجب کردم و تازه فهمیدم نامههایی که میآمد، از قبل نوشته شده بود و غلامرضا با این کار فقط میخواست من نگرانش نشوم. ششماه بیخبری سخت گذشت.
بعدها متوجه شدیم او جزو ۷۰ نفری بوده که زمان حصر خرمشهر در آنجا مبارزه میکرده است. پساز ششماه با اصرار دوستانش به مرخصی آمد اما ۱۰ روز بیشتر نماند.
تمام حواسش به جبهه بود؛ آرام وقرار نداشت و میگفت من باید بروم؛ کشورم در خطر است و نمیتوانم به آن بیتفاوت باشم. دوباره راهی جبهه شد و در جبهه جنوب و در گروه شناسایی و اطلاعات مشغول به کار شد. چندبار با لباس محلی برای کسب اطلاعات وارد عراق شده بود. همیشه میگفتم خدایا خودت نگهدارش باش. من که نمیتوانم بگویم نرود؛ پس به خودت سپردمش.
حدود سال ۱۳۶۰ عضو سپاه و در شادگان اهواز مشغول به کار شد. من را هم با خودش برد، اما چون باردار بودم، نتوانستم آنجا خیلی دوام بیاورم. در مدتی هم که آنجا بودم، در استراحت مطلق به سر میبردم و تمام کارها را خود حاجی انجام میداد.
نمیگذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. وقتی دید حالم خیلی بد است، با مشورت پزشک، من را به فیضآباد برگرداند و برگشت، اما با آمدن من به فیضآباد، خودش هم در شادگان دوام نیاورد. همرزمانش که دیدند حال غلامرضا مناسب نیست، او را به بسیج تربت فرستادند تا درکنار خانوادهاش باشد. به فیضآباد که آمد، اول بسیج آنجا را سروسامان داد. میگفت کارها باید با برنامهریزی و قانونی باشد.
مین پایبند بودنش به مقررات سبب شد برخی افراد، حضورش را برنتابند و تقاضا کنند غلامرضا را از آنجا ببرند و درنهایت نامهای برایش زدند که ظرف ۴۸ ساعت خودش را به جبهه غرب معرفی کند. دستور مافوق بود و باید اجرا میشد. غلامرضا وسایلش را جمع کرد و راهی جبهه غرب شد. از همان زمان، او از گروه اطلاعات و عملیات وارد توپخانه شد.
زمان حضور شهیدسمائی در جبهه غرب، همزمان با تشکیل تیپ ۶۱ محرم بود. شهید که اطلاعاتی درباره توپخانه داشت، وارد این یگان شد و در آنجا به ادامه ماموریتش پرداخت. بعداز آتشبس، تیپ آنها را به تربت فرستادند. غلامرضا خوشحال بود که به تربت میآید. دوستانش میگفتند سمائی! امید ما به توست. ما که اینجا را نمیشناسیم.
حاجی از همه توانش برای بهبودعملکرد توپخانه استفاده کرد. بعداز چندسال، سردارشوشتری به شهیدسمائی گفت به لشکر۵ نصر برود. همسرم نمیدانست این پیشنهاد را بپذیرد یا نه. درنهایت با خدا مشورت کرد و استخارهاش برای پذیرش پیشنهاد سردارشوشتری، خوب آمد. به مشهد آمدیم و حاجی در توپخانه ۵ نصر مشغول به کار شد. پس از آن، معاونت هماهنگکننده قرارگاه منطقهای ثامنالائمه (ع) را برعهده گرفت.
همیشه مادرم میگفت فاطمه را به هر کسی نمیدهم. یک روز به خانه خواهر غلامرضا رفت و به او گفت «من دوست دارم برادرت، داماد من شود و کسی را لایقتر از او برای دخترم نمیبینم.» ازآنجاکه قبلا دو وصلت دیگربین دو خانواده برقرار شده بود، پدرش خیلی خوشحال شد. با غلامرضا تماس گرفتند که برای عقد بیاید. او میگفت «من فعالیتهای انقلابی انجام میدهم و ساواک دنبال من است.
چرا باید ازدواج کنم!»، اما خانوادهاش به این ازدواج اصرار داشتند و برایم حلقه آوردند. بعداز ششماه به عقد غلامرضا درآمدم. از همان زمان هم غیر از محبت، چیزی از او ندیدم و در ۳۸ سال زندگی مشترکمان، هیچوقت نگذاشت آب در دل من تکان بخورد.
دو سال از بازنشستگیاش میگذشت. در این مدت، در دانشگاه فردوسی، کلاسهای نظامی و پدافند غیرعامل را برپا میکرد و درکنار آن در مرکزحفظ آثار و نشر دفاع مقدس هم فعالیت داشت. علاوهبرآن، جزو خدام کشیک ششم حرم بود و مدیریت در خیریهای در مصلی را هم برعهده داشت. اما این فعالیتها او را راضی نمیکرد و تمام حواسش به سوریه بود.
چند سفر کوتاه به سوریه رفت، اما به ما چیزی نگفت تا نگران نشویم. ماجرای رفتنش از زمانی جدی شد که خواب سردارشوشتری را دید.
شهیدشوشتری بههمراه چندرزمنده، کلیدی در دست داشتند و میخواستند دری را باز کنند. هیچکدامشان نمیتوانستند در را باز کنند تا اینکه نوبت شهیدسمائی رسید و او قفل در را باز کرد. بعداز دیدن این خواب، شهیدسمائی هوایی شد و برای رفتن به سوریه، داوطلب شد. وسایلش را جمع کرد، با این نیت که میتواند در سوریه گرهگشا باشد.
یک ماه که گذشت و خبری از رفتن نشد، فهمید که بچههای مشهد نمیخواهند او به سوریه برود و ملاحظه سنوسالش را میکنند؛ برای همین به تهران رفت و آنجا درخواست داد و پساز دوهفته عازم سوریه شد. شهید قبلاز رفتنش خواب دیگری دید؛ تعدادی از همرزمانش که شهید شدهاند، در خواب به او گفته بودند به سوریه بیا. اینجا کاری داریم که باید انجام بدهیم؛ بعد تو را هم با خودمان میبریم. همین خوابها او را مصمم کرد که به جبهه برود و میدانست اینبار برگشتی در کار نیست.
غلامرضا ساکش را بست و خداحافظی کرد و رفت. به ما قول داد ۴۰ روز بیشتر در سوریه نماند و هر شب تماس بگیرد، اما با این ۴۰ روز چلهنشینیاش هم آغاز شده بود؛ چلهای که او را از خادمالرضایی به نزد امامحسین (ع) برساند. درست از روز چهلم به بعد، تماسهایش قطع شد و دیگر خبری از او نیامد تا خبر شهادتش. انگار اینبار، چلهنشینیاش قبول شده و همراه همرزمان قدیمش رفته بود. سردار شهید روز ۵ آبان به شهادت رسید.
دو هفته با شهید بودم، اما هر ساعتش، برایم کلاس درس بود. شهید، مسئول اطلاعات دیدهبانی در حلب بود و من شناختی از او نداشتم. مسئولان اطلاعات معمولا ساعت ۸ صبح برای سرکشی از دیدهبانها میرفتند و هر روز به یک یا دو دیدهبان سر میزدند. اولین روز حضور سردار، او را دیدم که ساعت۶ صبح با کلاه مشکی، یک نارنجک به کمر بسته و بیسیم بهدست ایستاده و با عجله میگوید: برویم. تعجب کردم و پرسیدم: این موقع کجا برویم؟
جواب داد: ۹ دیدهبان دارم؛ باید بروم به آنها سر بزنم. از اول که آمده بود، به ما گفته بودند مراعات سنوسال ایشان را بکنیم. وقتی خودش این موضوع را فهمید، ناراحت شد. پساز چند روز همکاری با سردار متوجه شدیم انرژیاش بیشتر از ماست.
هر روز تمام تجهیزات را برمیداشت و به ۹ دیدهبان سر میزد. روز اول که رفت، ساعت۹ شب برگشت. گفتیم از این به بعد شبها زودتر برگردید. شهید جواب داد: من برای سرکشی میروم و ممکن است بعضی شبها در کنار دیدهبانها بمانم و اینجا نیایم.
شهید به همه درس میداد. صبحها من را بیدار میکرد که برویم به بچهها غذا برسانیم. یک روز کسالت داشتم. به حاجی خبر دادم که حالم بد است و نمیآیم. فردا صبح زود آمد دنبالم.
تعجب کردم که با این حالم بهدنبالم آمده. چیزی نگفتم و همراهش رفتم. من را برد دکتر. وقتی به بهداری رفتیم، گفت: شما اینجا بمان. وقتی بهتر شدی، بیسیم بزن، من میآیم. وقتی دنبالم آمد، متوجه شد داروهایم هشتساعته است.
گفت: هر هشتساعت به تو یادآوری میکنم که داروهایت را بخوری. هر چه گفتم نیازی نیست، قبول نکرد و در مدت بیماریام، مدام حواسش به من بود.
* این گزارش در شماره ۲۲۶ سه شنبه ۵ بهمن ۹۵ شهرآرامحله منطقه ۸ چاپ شده است.